80.

قبـول نیـست ...!

ایـن بـار تـو چـشم بـگذار ...!
مـن فـراموشت می کنـم ...!!

فقـط تـا صـد بـشمار ...!
آهستـه ، آهستـه ...

راستـی !...؟

مـن شیـوه ی بـازی را خـوب نمی دانـم ...؟!

خـودم را بایـد پنـهان کنـم ؟یـا گذشتـه را ؟ ...!

تـو را فـراموش کنـم؟ یـا خـاطره را ...؟!

ایـن بـازی کـی تـمام مـی شود  ...؟!؟!؟!

*. یاس ...

تو که میدونستی من تکیه گاه محکمتم ...

بگو با من دیگه چرا دِ آخه نوکرتم ...

من که هر دقیقه ام وابسته به دقیقه ی تو بود ...

من که حتی لباس تنم به سلیقه ی تو بود ...

منی که دست هیچ کسی رو با وجودم نمی گرفتم ...

تو باعث شدی که توی قلبم بمیره نفرت ...

رسیده وقت رفتن ...

هر چند، من از دلت خیلی وقته رفتم ...

باشه تو بردی و اینا برات افتخارن ...

هه ، تو ختم عالمیو منم اِندِ خامم ...

فک نکنی اهل جبران یا انتقامم ...

خودم باید دقت میکردم تو انتخابم ...!