*.88
ستارهام خسته از چشمکی دوباره پژمرد...
شاید توهم قشنگی باشد،حضور تو در کلبهٔ غمگین قلبماشکهایم را خندیدی و خندههایم را باریدی
پس نپرس چرا من همیشه گریانم...ای حسرت همیشگی!
دیگر خسته تر از آنم که شعر بگویم،غزل بسرایم...وقتی غزلهایم همیشه گریان اند...
و تو هیچوقت نمیدانی سکوتت چه پاسخ سردی است.
برای تو،همه فصلها فصل سرد خاکستریست،میدانم...
دیگر هرگز از خودم نمیپرسم:چرا صدای شعرهایم را نشنیدی؟
وقتی که حتی مهتاب در باورت نمیگنجد...افسوس که دلت آنقدر کوچک است...
خسته تر از آنم که شاعر بمانمچشمهایم را ذوب خواهم کرد
و آینه ای خواهم ساختبرای دیدار دوباره ات...

هر کـسی رو می تـونستـم دوست داشتـه بـاشم . . .