شبی با خودم عهد کردم
که از طلوع خورشید فردا تو را بسپرم به فراموشی
هزاران طلوع گذشته و من
رو به خورشید هرروز زمزمه میکنم
و به خودم وعده میدهم که امروز فراموشت خواهم کرد
و این تکرار مکرر تمام روزهایست که بدون تو می گزرد!
دستانم در دست توست
چشمانت میخندن
داغی نفسهایت رو لمس میکنم
بوسهای نرم به گونهٔ سرخت ......
و چه خواب شیرینی بود خواب ملاقات من و تو
بدون هیچ مرزی از خواستن های من و نخواستنهای تو